تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم رود، از هر مژه چون سیل روانه
***
خواهد به سر آید غم هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
***
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
***
در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
***
روززی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
***
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
***
هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم، پرتو کاشانه تویی تو
***
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
***
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
***
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم، من که روم خانه به خانه
***
عاقل، به قوانین خرد، راه تو پوید
دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
***
تا غنچه بشکفته این باغ که بوید
هر کس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
***
بیچاره بهایی دلش زار غم توست
هر چند که عاصی، ز خیل خدم توست
***
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
تا کی به تمنای وصال تو یگانه/ شیخ بهایی(مخمس)
برچسبها: پروانهآتشکعبهبتخانهعارفآتشاسرارروعکسرخخانهکاشانهمیمی خانهجواندیوانهزبانبلبلعاطفتامیدکرمشیخشیخ بهاییشیخبهایی
در خانه نیمه خرابه
آنجا یک خانه قدیمی نیمه خرابه بود و هیچکس در آن زندگی نمی کرد.
خانه قدیمی توی کوچه دری پاکیزه و رنگ زده داشت که سالم به نظر می رسید. اما همینکه در باز می شد و به راهرو آن نگاه می کردی می فهمیدی که خانه جندان هم سالم نیست. از همه جایش بوی کهنگی می آمد، در و دیوارش اثر تعمیرها و وصله کاریها را نشان می داد،حوض وسط حیاطش شکسته بود و آب در آن بند نمی شد، زیر زمینش بی در و نمناک بود، بعضی از شیشه های در و پنجره اتاقها هم شکسته بود. کبوترهای آواره توی رفها و سردرگاه لانه می ساختند و تا وقتی جوجه ها بزرگ شوند آنجا منزل می کردند.
از بس پرندهها برای ساختن لانه علف خشک و تراشه چوب و ریشه گیاه و نخ و پر مرغ آورده بودند و فضله ریخته بودند کف اتاقها پر از آشغال شده بود و فضای خانه بوی مرغداری یا کبوترخان گرفته بود. بیخود نبود که گربه های محله موقع آمد و رفت به قصابی به آنجا هم سر می زدند.
خانه نیمه خرابه همسایه دکان قصابی محله بود و جلو دکان قصابی، محل دید و بازدید گربهها بود. هر وقت یکی از گربهها با دیگری کار داشت به او پیغام می داد که <می خواهم ببینمت، فردا وعده جلو قصابی.> گربهها قصاب محله را یکی بهترین آدم ها می دانستند و اسمش را گذاشته بودند <جوانمرد قصاب>.
قصاب وقتی گربه ای در کوچه نمی دید رگ و ریشه ها و پی ها و تولا ها و آشغال های گوشت را جمع می کرد و برای مشتریهای گربه دار نگاه می داشت ولی وقتی گربهها جلو قصابی بودند دیگر از جمع کردن آشغال گوشت صرف نظر می کرد و تکه تکه آنها را پرت می کرد جلو گربهها. همیشه چند تا گربه در آن نزدیکی ها پرسه می زدند و هیچ وقت هم بی بهره از آنجا نمی رفتند.
...
عنوان: گربه تنبل
نگارش: مهدی آذر یزدی
ناشر: نشر جهان دانش
سال انتشار: 1373
موضوعات مرتبط: معرفی کتابنوجوانان و جوانان
برچسبها: کتابداستانگربهکتابخوانیمهدی آذر یزدیآذرآذر یزدیاوقات غراغتسرگرمیکودککودکانهبزرگسالخاطرهقصابخانهخانه قدیمیرمانلانهجواننوجوانکتاب داستان